نامه ای به گمنامترین شهید
سلام.
میگویند جز راهی ناتمام، حتی پلاکی از شما نمانده است اما عطر خوشبوی شهادت هنوز بعد از این همه سال، از پروانه وجودتان جاری است و پا به پای نسیم از لابهلای مژگانی چشماهایمان بالا میرود و نمی میگیرد از دلتنگی و غربت.
بلند بالایی شما، حتی نخلهای بلند سبز شهرم را شرمنده کرده و دست ارادت و پای بوسی به سمت استخوانها تکیده و خاکهای باقی مانده از شما میبرد.
حالا حس میکنم امانتی با شکوه بر دوشم قرار گرفته که بالهای پروانه ای من، تحمل سنگینی آن را ندارند.
…و من هنوز شرمنده پیشانی بلند شما هستم که تیرهای قناسه به آن بوسه میزد.
همان پیشانیهایی که سربند یا زهرا (س) و یا حسین (ع) بر آن میدرخشید.
سربندهایی که مادرانتان با دستهای محکم و نجیب بسته بودند تا بدرقه راهتان باشد.
نمیدانم گمنامی شما را به کدام گیسوی سپید مادر به انتظار کشیده ای نقش ببندم که هنوز چشم به آمدنتان دارد و هر روز جلوی خانه را آب پاشی میکند و گرد از رخ خانه میگیرد.
هنوز بعد از گذشت سالها شکوفایی زیبایی حقیقت همیشه جاودانتان مثل طلوع هر آفتاب بر تار و پود وجود ما میریزد و هر دلی را غرق در درخشندگی خورشید شهادت و ایثار میکند.
حالا که حضور پر تپش تو در رگهای شهرم طوفان بپا کرده…
حالا که آمدنت، آسمان و زمین به هم پیوند داده است…
حالا که خاک لاله گون شهرم با صفای قدمتان معطر شده است…
حالا که وجب به وجب سرزمین من مدیون رشادتهای آسمانی و دلیرانه و پهلوانی شماست؛ بگذار با همه سلولهای وجودم فریاد بکشم:
ای شمایی که همچنان گمنام در زمین و شهره در آسمانهایید!
دست ما را هم بگیرید! همین.