#چی شد طلبه شدم
#چی شد طلبه شدم
بسم الله الرحمن الرحیم
سال دوم دبیرستان با شوق و ذوق رشته ی ریاضی و فیزیک انتخاب کردم ..خیلی به این رشته و ریاضی علاقه داشتم…هدف این بود که مهندس فیزیک هسته ای بشم…ازشما چه پنهون شهید بشم و از این فکرا…آخه آن زمان مهندسین هسته ای ما رو ترور کرده بودن( خدا رحمتشان کنه )
اما بیشتر از این که به فکر خدمت به کشورم باشم تو سرم همش فکر شهادت بود…برای خودم رویاهایی داشتم….
ولی چون این رشته یه کوچولو سخت بود ترم به ترم هدف های منم یه کوچولو تغییر میکرد…
مهندس فیزیک هم خوب بود… ریاضی محض هم خیلی کلاس داشت…
بین دوستام درس خونشون من بودم هیجکدام برای خودشون هدف نداشتن (البته چرا هدف همه رفتن به خونه بخت بود)فقط من هدف داشتم (البته بیشتر شبیه رویا …)
خانواده من یک خانواده مذهبی بودن خداروشکر… و همین باعث شده بود که مدام دوستام به من بگن که…
که تو آخر زن طلبه میشی…
این جمله شده بود نقطه ضعف من ….پیش خودم فکر می کردم شده تا آخر عمرم مجرد می مونم اما زن یک طلبه نمی شم…
سال سوم دبیرستان بودم از مدرسه که اومدم ابجی کوچیکم (4 سال از من کوجکتره ) سریع اومد بدور از چشم مامان و بابا که به من خبر بده پسر آقای عرفان اومده خواستگاری….
وقتی برای من خواستگار می اومد خانوادم نمیذاشتن من بفهمم .. اینم بگم که آبجی من نمیذاشت یه خواستگار بیاد و من نفهمم..
جلوی آبجیم به روی خودم نیاورم و لی من و یه طلبه….اصلا…
اونم خانواده ای که پدر و دو تا پسر طلبه بودن….چه شود دیگه…؟؟؟
خلاصه یه مدتی گذشت بابام تحقیق کرد بعد به مامانم گفت که با من صحبت کنه..
صبح که می خواستم برم مدرسه مامان به من گفت بگیم بیان یانه …
نمی دونم چی شد که سرمو انداختم پایین و…. نه نگفتم
تو راه مدرسه با خودم فکر کردم گفتم حالا چیزی نشده نهایتا بعدا جواب منفی میدم
شب شد خیلی استرس داشتم ….وقتی اومدن من توی آشپزخانه نشستم تا ببینم چی میگن و جی میشه…
خلاصه هرچی بابا گفت قبول کردن و رسید به اونجا که بریم صحبت کنیم….
من و مامانم و ابجی کوچیکم (که پنج سالش بود) پسر آقای عرفان و مادرش رفتیم طبقه پایین تا حرف بزنیم …البته این بگم خواهرش و خواهرمنم پشت در گوش وایساده بودن که بیشتر از یک ربع نتونستن دووم بیارن …اونا هم اومدن تو
گذشت از این حرفا…..
وقتی حرفاشو شنیدم… به نظرم اومد با تمام طلبه ها یی که دیدم فرق داره….
بماند بین دوستام من اولین کسی بودم که رفتم خونه بخت……..!!!
من آن شب سه تا شرط گذاشتم :اول اینکه سوار موتور نمیشم تحت هیج شرایطی چون می ترسم . دوم اینکه باید درسم رو حتما بخونم . سوم اینکه ایشون نباید لباس روحانیت بپوشن…
صیغه محرمیت ما را آیت الله شبیری خوندن ..بعد عقد و جند وقت بعد عروسی ..
من سال چهارم را تموم کردم و یک ماه بعد عروسیم کنکور داشتم..کنکور هم به خوبی و خوشی نموم شد انتخاب رشته هم کردم ..
و بالاخره جواب اومد…وقتی جواب رو دیدم باورم نمی شد آخه من چالوس انتخاب نکرده بودم ……
بله شد آنچه نباید می شد اسم دانشگاه قم و چالوس یکی بود و من به اشتباه کد چالوس را زده بودم….
مهندسی پزشکی چالوس قبول شده بودم…خیلی هم این رشته رو دوست داشتم..
اما به نظرم درست نبود حالا که یک زن متاهل بودم برم یک شهر دور..برای همین خیلی زود تصمیمم رو گرفتم و گفتم برای سال بعد می خونم اما یکم ناراحت بودم که یکسال از عمرم همینجوری میره….
ما ساکن قم بودیم اما محل تحصیل همسرم با قم فاصله داشت و یکم سخت که هر روز بخواد این راه رو بره و بیاد…برای همین یک روز رفتیم آنجا تا صحبت کنه انتقالی به قمش رو بدن ..اما قبول نکردن و گفتن حالا برید یک خونه اینجا ببینید شاید خوشتون اومد بیاید اینجا زندگی کنید….دیدن خونه همانا و….خوش آمدن من همانا….با اینکه دوری از خانواده ام خیلی سخت بود اما قبول کردم….از طرفی خونه ای هم که قم زندگی میکردیم در عرض دو ساعت و نیم اونم آخر شهریور ماه اجاره رفت که صاحبخانه پول داد به ما ..و ما توی سه روز تصمیم گرفتیم و اثاث کشی کردیم…27 شهریور ماه بود
همسرِمعاونِ حوزهِ همسرم به من گفت حالا که اومدی اینجا بیا حوزه درس بخون ولی الان کلاس ها شروع شده باید وایسی تا سال دیگه..
من گفتم برم با مدیر حوزه خواهران صحبت کنم شاید راهی باشه..
وارد حوزه که شدم به نطرم جای جالبی میومد..با مدیر حوزه صحبت کردم گفت زمان تموم شده ولی من یک صحبتی با مرکز میکنم…تازه 10 روز هم بود کلاس ها شروع شده بود…
فردای اون روز همسرم از امام جمه شهر یک نامه گرفت و ما رفتیم مرکز مدیریت و قبول کردن که من امسال درس بخونم…با اینکه هیچ هدفی از حوزه اومدن نداشتم ولی خیلی خوشحال بودم که می تونم امسال درس بخونم….
روز بعد از من مصاحبه گرفتن و
من شدم یک طلبه اصلا باورم نمی شد….
وارد کلاس شدم هیچ کس نمی شناختم ولی همه با من صمیمی بودن انگار که چندساله منو می شناسن…
تو نظرم عین فضای دبیرستان بود و همونجوری درس می خوندم تا نمره بالا بگیرم تاچند ماه همین جوری بود …تا فرورین ماه…
فروردین یه مشکلی برام پیش اومد که حس کردم همه چی بد معناس دیگه حوصله هیچ کاری نداشتم حتی درس خوندن
15 فروردین رفتم حوزه و گفتم مرخصی می خوام …ولی وقتی رفتم سرکلاس یکم حالم بهتر شد
فردای اونروز حوزه نرفتم….اما دیدم من نمی تونم
حوزه واقعا به من آرامش میداد و من بیشتر از یک روز نتونستم توی مرخصی بمونم
از اونروز بود فهمیدم هدفم باید از حوزه اومدن چی باشه و تمام تلاشم رو دارم میکنم توی این راه…
در ضمن اینم بگم تنها خواسته ام از همسرم اینه که لباس رو حانیت بپوشه..
ببخشید طولانی شد …فقط اینم بگم اگر اعتقادات من اینه …و تونستم وارد حوزه بشم…همه را مدیون پدر و مادرم هستم دستشون می بوسم…
یاعلی